|
|
+اقا من خیلی معروفم ها..تازگیا فهمیدم...من هی به این ننه بابام میگم اقا من تو این شهر بروجرد نمیتونم در بیام..نمیتونم موقعیتش نیست امروز به زور بردنمون بیرون فرش بخریم... +رفتم تو مغازه؛در مغازش و کلن همش شیشه ای بود از بیرون داخل معلوم بود... +حالا مغازه کجا بود؟؟؟تو خیابون تختی!هر پسری رد میشد دست تکون میداد مام مجبوری سلاملیک میکردیم....اقا خیلیاشونم همینجور وایساده بودن دمه در..!!! +ولی منظره جالبی بود یلحظه احساس مهمی و مشهور بودن کردم... +همه دست تکون میدادن!!! +همین دیگ....عرضی نیست نظرات شما عزیزان: برچسبها: |