+70

+اقا من خیلی معروفم ها..تازگیا فهمیدم...من هی به این ننه بابام میگم اقا من تو این شهر بروجرد

نمیتونم در بیام..نمیتونم موقعیتش نیست امروز به زور بردنمون بیرون فرش بخریم...

+رفتم تو مغازه؛در مغازش و کلن همش شیشه ای بود از بیرون داخل معلوم بود...

+حالا مغازه کجا بود؟؟؟تو خیابون تختی!هر پسری رد میشد دست تکون میداد مام مجبوری سلاملیک

میکردیم....اقا خیلیاشونم همینجور وایساده بودن دمه در..!!!

+ولی منظره جالبی بود یلحظه احساس مهمی و مشهور بودن کردم...

+همه دست تکون میدادن!!!

+همین دیگ....عرضی نیست



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, ساعت 21:5 نویسنده mahsa pishi |