ازش پرسیدن: توی این مدت تونستی فراموشش کنی ؟؟؟

خاکستر سیگارش رو تکوند و گفت: آره...!!

توی این شیش ماه و نوزده روز و هفت ساعتی که رفته

یه دفعه هم بهش فکر نکردم....


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, ساعت 18:44 نویسنده mahsa pishi |

 

عجب خیاط ماهری است خدا...

دل هیچکس را برای ما تنگ ندوخت!!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, ساعت 15:9 نویسنده mahsa pishi |

بعدها (فروغ فرخزاد)

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری رشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز ها، دیروز ها!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمر های سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برو ادامه مطلب


برچسب‌ها:
<-TagName->
ادامه مطلب
+ تاریخ دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, ساعت 13:49 نویسنده mahsa pishi |

خدایا چند وقته پیدات نیست

نگرانت شدم!!!

 

+بسه اینقد خودتو اون بالا بالا ها قایم کردی...

+میدونم همه این چیزایی که سرم اوردی شوخی بود...نترس به روت نمیارم...

+فقط بیا ببینمت...همین!!!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ساعت 23:35 نویسنده mahsa pishi |

+قبلا میترسیدم..از نعره های بابام..از فحش دادناش...از پرت کردن اشیا اطرافش به سمتم

+از کتکای بابام...از کتکای مامانم...از تهدیدای مامانم...از خیلی چیزا میترسیدم...

+اما الآن..نوچ...تموم شد عزیز...دوره ی ترس و واهمه تموم شد..هه!!!

+حالا اگه بابام فحشم میده جواب میدم..داد میزنه داد میزنم...میخاد کتک بزنه قایم نمیشم

+فرار نمیکنم وایمیسم جلوش میگم بزن...واسه تموم دردات بزن...اینور صورتمم قرمز کن...

+بهش میگم ده محکمتر بزن لعنتی...اره ...تازگیا همه چی عوض شده

+مامانم تهدیدم میکنه خیلی راحت فحشش میدم...فحش میده دوتا بدتر بهش میگم...

+کتک بزنه با یه سیلی تو صورتش ردش میکنم...اره عوض شد...همه چی عوض شد...

+منو نصیحت نکن...نگو مادر حرمت داره...اره مادر حرمت داره....اما مادر من حرمت داشت..

+الان نداره خودش خرابش کرد...

+دستای کار کرده پدرم حرمت داشت اماتا یه زمانی...الآن حرمتی بین من و خونوادم نمونده...

+حالا حساب بی حساب شدیم و البته یه سری چیزا از خونوادم طلب دارم که اونارم ب موقه میگیرم

 

+خستم...خیلی خسته شدم

+یکی دستمو بگیره کمکم کنه...یکی بلندم کنه...یکی با بقیه فرق داشته باشه...

+یکی نکوبونم زمین...یکی بلندم کنه...

+خدااااااااااااااااااااااااا...تو دیگه چرا؟؟؟

+نا امیدم کردی


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ساعت 22:32 نویسنده mahsa pishi |

یه عکس از عمادم برا عوض کردن حال و روزم...

بغل گرفتنش..بوسیدنش...تو آغوشش گم شدن...شنیدن صداش...تو این لحظه خیلی میچسبه

دوسش دارم!!

خیلیم دوسش دارم!!

 

خدا جون من که تا ابد پیشش نیستم بهش گوش زد کنم مواظب خودش باشه...

خودت مواظبش باش...


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ساعت 21:53 نویسنده mahsa pishi |

+من دیگه هیشکیو دوس ندارم...

+هیچ کسو تو این دنیای تخمی دوس ندارم...

+همه خایه بازیاشونو سرم دراوردن...

+حالا نوبت منه...

+انتقام...


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ساعت 21:41 نویسنده mahsa pishi |

+دیگه نمیکشم...دیگه بریدم بقرعان!!!

+ینی اگه بزنه سرم قاتی کنم قید همه چیو میزنم...

نه فرار کنما...نه!!!واسه بار چهارم دست به کاری میزنم که برم همونجایی که ازش اومدم!!!

میکنم بقرعان...اونقد شجاعتشوو دارم بکنم اینکارو...

یلحظه پرواز...یلحظه آزادی...و یلحظه تموم شدن همه چی...هه!!!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ساعت 21:35 نویسنده mahsa pishi |

+پشت سیستم نشسته بودم داشتم تو وب خودم هی وول میخوردم...

مامانم اومد بالا سرم گفتم مامان برات یه چی بخونم....گفت بخون...

اون پست شماره 4 رو براش خوندم..

+عاقا چنان زد زیر خنده که نگو...گفتم خنده داشت؟؟؟اصن فهمیدی چی گفتم؟؟

کلمه به کلمشو برام گفت و دوباره هر هر زد زیر خنده و بعد گفت دلغکم و دلغکم ..دلغکم و دلغکم...

و دویید از اتاق رفت بیرون

+و حالا من موندم و کلی ابهام!!!!

+به جون عماد که قسم راستمه حقیقت داشت...بقرعان...

+ببینید با کیا دارم زندگی میکنم...هــــــــــــــــــــــی


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ساعت 20:38 نویسنده mahsa pishi |

...بعضیا مثه کره الاغ کد خدا...


...یورتمه میرن رو عصابا...


+والا بقرعان...


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ساعت 19:4 نویسنده mahsa pishi |

+رفتم رو یکی از صفحه هایی که باز کردم...

+داشتم یه پست از یه وبلاگه بنده خدایی رو میخوندم...

+با خودم گفتم هربنی بشری که از تیمارستان فرار کرده میاد وب میزنه...

+عاقا چشت روز بد نبینه یهو دیدم عــــــــــــه!!!وب خودم بود...

 

+دیگه به روم نیارین هیچی نگین!!!!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:43 نویسنده mahsa pishi |

رفتیم نشستیم یه جا...

 

هیچی دیگه نشستیم..همین!!

 

+مگه باید هرچی من تعریف میکنم توش یه چیز عجیب باشه؟؟!!!

+نمیتونیم عین مردم عادی یه جا بشینیم بی دردسر؟؟!!

+ولی بی شوخی یه بار جریان دار نشستم بعدا میگم براتون


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:5 نویسنده mahsa pishi |

+دختر از نظر من چیه و کیه..

عاقا عرضم به حضورتون که دختر باید ناخون دراز کنه لاکا رنگ به رنگ بزنه رو هر ناخونش...

لباساش مشکی اما کفشش قرمز و ارایشش ملایم اما رژش قرمزه قرمز...

دیگ اینکه دختر وقتی میخنده باید گونه هاش چال بیفته...

دختر باید همیشه تنش بوی عطر بده..ازون عطر ملایما که آدم خابش میگیره

دختر باید هزار جور عکس با مدلای مختلف با دوستاش تو همه جا داشته باشه

مثلا تو چایخونه...تو خیابون..تو استخر چه میدونم هرجا دلش خاس...

دختر باید همیشه تمیس باشه...هیشوخ نذاره زیر ابروهاش دربیاد..هرروز بره دوش بگیره...

دختر باید تا وقتی تو خونه ننه باباشه دست به سیاه و سفید نزده باشه..

دختر باید سر هر چیز کوچیکی گریه کنه ناراحت بشه بغض کنه بپره بغل دوس پسرش....

دختر باید وقتی چایی یا قهوه میخوره آرم لبش بمونه رو فنجون...

دختر باید لاغر باشه..موهاشم بلنده بلند...دختر باید بترسه از شوهرش...نامزدش..دوس پسرش

چه میدونم از مردی که تو زندگی دوسش داره باید ازش بترسه..

دختر نباید بددهن باشه فحش بده...دختر وقتی عصبی میشه بدترین حرفش باید این باشه:

خیلی بی تربیتی..برو دیگه دوست ندارم...

دختر نباید لوس حرف بزنه..میپرسی چرا؟؟؟خو چون خوشم نمیاد دلیل خاصی نداره...

من به این میگم دختر....هیچکدوم از این شرایطم ندارم جز اون لاغریه...مرسی از همتون


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ساعت 17:10 نویسنده mahsa pishi |

.

.

.

+تو یه جمعی نشسته بودیم...همه فامیل اعم از دور و نزدیک تو اون جمع بودن

+یکی از عموهام که تازه از اهواز برگشته بود و چند سالی میشد که ندیده بودمش

+ازم پرسید خب مهسا جان برای آیندت چه برنامه ای داری...

+عاقا ما جو گرفتمون گفتم بذا یه چی بپرونم همه کف کنن...

+هیچی دیگه...خلاصه اینو که پرسید با اباهت خاصی گفتم...

+والا برنامه خاصی ندارم اما با خانواده یه مشورتی کردم قراره چند سال دیگه

اگه خدا بخاد برم آلمان...

+که یه دفه...بابام زد زیر خنده گفت تو بری آلمان،آلمان بره کجا...

+هیچی دیگه عاقا کل جمع به ما خندیدن و ماهم ازون شب به بعد تو هیچ مجلسی صحبت نکردیم

 

+رو دلم مونده بود باید میگفتم!!!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ساعت 11:40 نویسنده mahsa pishi |

یکی از آرزوهام اینه که بچه دار بشم !!!

اسم پسرمو بذارم امید بهش بگم امیدم !!!

اسم دخترمو بذارم نفس بهش بگم نفسم !!!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ساعت 22:11 نویسنده mahsa pishi |

+سلام..بچه ها یه چیزیو امتحان کنید لطفا..من از خط خودم به خودم اس میدم

هم به دستم میرسه هم ازم شارژ کم میکنه..شما هم امتحان کنید ببینید برا شما هم میشه

یا چون من تنهام این مدلیه که احساس تنهایی نکنم؟؟!!!!!

+امروز عصر به خودم اس میدادم...اصن یه وضی بود..اینقد رفته بودم تو جو که نگو...

بابام دید این وضعیتو دلش برام سوخت اشک تو چشاش جم شد...هـــــــــــــــــــی

+بگذریم...و اینم حرف آخر:

 

بعضیا دست خودشون نیست...

دکتر بهشون رژیم داده گفته فقط "گوه بخور" !!


 

+شب بخیر همگی...


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ساعت 11:38 نویسنده mahsa pishi |

بعضی آدما مثه عکس میمونن...

بزرگشون که میکنی کیفیتشون میاد پایین!!!

.

.

.


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ساعت 1:54 نویسنده mahsa pishi |